فرهنگی ،مذهبی
روز قیامت خصم من باشد. پس دوید و شمشیر را به کناری بینداخت و خود را در فرات افکند و شناکنان به جانب دیگر رفت. مولای او فریاد برآورد، ای غلام نافرمانی من کردی، گفت؛ من فرمان تو بردم تا نافرمانی خدا نمیکردی. اکنون که نافرمانی خدا نمودی، از تو بیزارم در دنیا و آخرت. پس پسر خود را بخواند و گفت؛ ای فرزند من دنیا را از حلال و حرام برای تو جمع میکنم و دنیا خواستنی است. این دو پسر را بگیر و کنار فرات بر و گردن آنها را بزن و سر آنها را نزد من آور تا نزد عبیدالله برم و جایزه دو هزار درم بستانم. پس پسر شمشیر برگرفت و پیشاپیش آن دو طفل میرفت. چیزی دور نشده بود که یکی از آنها بدو گفت؛ ای جوان چه اندازه میترسم برای جوانی تو از آتش جهنم. جوان گفت؛ ای دوستان شما کیستید؟ گفتند؛ ما از عترت پیغمبر تو محمد (ص)، پدر تو کشتن ما را میخواهد. پس آن جوان بر پای آنها افتاد و آنها را میبوسید و همان سخن غلام سیاه را بگفت و شمشیر انداخت و خود را در فرات افکند و بگذشت به جانب دیگر. پس پدر او فریاد زد، ای پسر نافرمانی من کردی؟ گفت؛ اگر اطاعت خدا کنم و نافرمانی تو بهتر است از آنکه نافرمانی خدا کنم و اطاعت تو. آن مرد گفت؛ قتل شما را هیچ کس بر عهده نگیرد، جز من و شمشیر برداشت و پیش آنها رفت. وقتی به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بیرون کشید، چون دیده آن دو طفل به شمشیر افتاد، اشک در چشمان شان بگردید و گفتند؛ ای پیرمرد ما را به بازار بر و بفروش و بهای ما را برگیر و مخواه دشمنی محمد (ص) را فردای قیامت. گفت؛ نه ولکن شما را میکشم و سرتان را برای عبیدالله میبرم و دو هزار درم جایزه میگیرم. گفتند؛ ای پیرمرد خویشی ما را با پیغمبر (ص) مراعات نمیکنی؟ گفت؛ شما را با رسول خدا (ص) خویشی نیست. گفتند؛ ای پیرمرد پس ما را نزد عبیدالله بر تا خود او هر حکم درباره ما بکند. گفت؛ به این رهی نیست، باید تقرب جویم نزد او به ریختن خون شما. گفتند؛ ای پیرمرد به خردی و کوچکی ما دل تو نمیسوزد؟ گفت؛ خدای تعالی در دل من رحم قرار نداده است. گفتند؛ ای پیرمرد اکنون که ناچار ما را میکشی، بگذار چند رکعت نماز گزاریم. گفت؛ هر چه خواهید نماز گزارید، اگر شما را سودی داشته باشد. پس هر کدام چهار رکعت نماز گزاردند و چشمان خود را سوی آسمان بلند کردند و گفتند؛ یا حی یا حکیم یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بینه بالحق، پس آن مرد برخاست و بزرگتر را گردن زد و سرش را برداشت در توبره نهاد و رو به جانب کوچکتر کرد و آن پسر کوچکتر خود را در خون برادر میمالید و میگفت؛ پیغمبر (ص) را ملاقات کنم آغشته به خون برادرم. آن مرد گفت؛ مترس اکنون تو را به برادرت ملحق میکنم. پس گردن او را بزد و سر او برگرفت و در توبره نهاد و بدن آنها را خون چکان در آب انداخت و نزد عبیدالله آمد. او بر تخت نشسته بود و چوب خیزران در دست داشت. سرها را در جلوی او نهاد، چون در آنها نگریست، سه بار برخاست و بنشست و گفت؛ حق میهمانی آنها را نشناختی؟ گفت؛ نه. گفت؛ آن هنگام که میکشتی شان، چه گفتند؟ گفت؛ گفتند ما را به بازار بر و به فروش و از بهای ما انتفاع بر و مخواه محمد (ص) روز قیامت دشمن تو باشد. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم؛ نه و لکن شما را میکشم و سر شما را نزد عبیدالله بن زیاد میبرم و دو هزار درم جایزه میگیرم. گفت؛ آنها چه گفتند؟ گفت؛ گفتند؛ ما را نزد عبیدالله بر تا او خود حکم کند درباره ما. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم راهی به این کار نیست مگر تقرب جویم به سوی او به ریختن خون شما. گفت؛ چرا زنده آنها را نیاوردی تا جایزه تو را دو برابر دهم، چهار هزار درهم؟ گفت؛ راهی به این کار نیافتم و خواستم به ریختن خون آنها نزد تو مقرب شوم. گفت؛ دیگر چه گفتند؟ گفت؛ گفتند؛ خویشی ما را با پیغمبر (ص) مراعات کن. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم؛ شما را با رسول خدا (ص) قرابتی نباشد. گفت؛ وای بر تو دیگر چه گفتند؛ گفت؛ گفتند؛ بگذار چند رکعت نماز گزاریم. من هم گفتم؛ هر چه میخواهید نماز گزارید اگر نماز شما را سودی دهد. پس آن دو پسر چهار رکعت نماز گزاردند. گفت؛ بعد از نماز چه گفتند؛ گفت؛ دیدههای خود به جانب آسمان بلند کردند و گفتند؛ یا حی یا حکیم یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بینه بالحق. عبیدالله گفت؛ احکم الحاکمین حکم کرد میان شما. کیست که این فاسق را بکشد؟ گفت؛ پس فردی شامی پیش آمد و گفت؛ من. عبیدالله گفت؛ او را بدان جا بر که آن دو طفل را کشت و گردن او را بزن و بگذار خون آنها با هم آمیخته شود و بشتاب سر او را نزد من آور. پس آن مرد چنان کرد و سر او را بیاورد و بر نیزه نصب کردند. کودکان بر آن سنگ زدن و تیر انداختن گرفتند و میگفتند؛ این کشنده ذریت پیغمبر (ص) است.» با تشکر از زحمتکشان سایت از ویکیپدیا، دانشنامه? آزاد
By Ashoora.ir & Night Skin