فرهنگی ،مذهبی
. بیعت مى کنید ؟ خیر . اگر بیعت نکنید کشته مى شوید ! من حاضرم کشته شوم ولى بیعت نکنم . در اینجا جواب امام فقط یک ( نه) است . ( البته باید گفت گر چه بنى امیه تقریبا همه , عناصر ناپاکى بودند ولى او تا اندازه اى با دیگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدینه ( مسجد پیغمبر ) بودند . عبدالله بن زبیر هم نزد ایشان بود . با شما دارد . گفتند تو برو بعد ما می آییم . عبدالله بن زبیر گفت : در این موقع که حاکم ما را خواسته است شما چه حدس مى زنید ؟ امام فرمود : |اظن ان طاغیتهم قد هلک ,| فکر مى کنم فرعون اینها تلف شده و ما را براى بیعت مى خواهد . عبدالله بن زبیر گفت خوب حدس زدید , من هم همین طور فکر مى کنم , حالا چه مى کنید ؟ امام فرمود من مى روم . تو چه مى کنى ؟ حالا ببینم . امام علیه السلام رفت , عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خود برد و گفت شما بیرون بایستید , اگر فریاد من بلند شد , بر یزید تو , ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشوید . مروان حکم , این اموى پلید معروف که زمانى حاکم مدینه بود آنجا حضور داشت ( 5 ) . حاکم نامه علنى را به اطلاع امام رساند . امام فرمود : چه مى خواهید ؟ حاکم شروع کرد با چرب زبانى صحبت کردن . گفت مردم با یزید بیعت کرده اند , معاویه نظرش چنین بوده است , مصلحت اسلام چنین ایجاب مى کند . . . خواهش مى کنم شما هم بیعت بفرمائید , مصلحت اسلام در این است . بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد . تمام نقائصى که وجود دارد مرتفع مى شود . امام فرمود : شما براى چه از من بیعت مى خواهید ؟ براى مردم مى خواهید . یعنى براى خدا که نمى خواهید . از این جهت که آیا خلافت شرعى است یا غیر شرعى , و من بیعت کنم تا شرعى باشد که نیست . بیعت مى خواهید که مردم دیگر بیعتکنند . گفت بله . فرمود پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم براى شما چه فایده اى د ارد ؟ حاکم گفتراست مى گوید باشد براى بعد . امام فرمود من باید بروم . حاکم گفت بسیار خوب , تشریف ببرید . مروان حکم گفت چه مى گویى ؟ ! اگر از اینجا برود معنایش اینستکه بیعتنمى کنم . آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد ؟ ! فرمان خلیفه را اجرا کن . امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید . فرمود : تو کوچکتر از این حرفها هستى . اکرم مى رفت و در آنجا دعا مى کرد . مى گفت خدایا راهى جلوى من بگذار که رضاى تو در آن است . مى گرید و همانجا خوابش مى برد . در عالم رویا پیغمبر اکرم را مى بیند , خوابى مى بیند که براى او حکم الهام و وحى را داشت . حضرت فرداى آنروز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرف مکه رفت . بعضى از همراهان عرض کردند : یا بن رسول الله ! لو تنکبت الطریق الا عظم بهتر است شما از شاهراه
حاکم مدینه که یکى از بنى امیه بود امام را خواست .
مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت حاکم صحبتى
عبدالله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد .
سپس بیرون رفت و بعد از آن , سه شب دیگر هم در مدینه ماند . شبها سر قبر پیغمبر
در شب سوم , امام سر قبر پیغمبر اکرم ( 6 ) مى رود , دعا مى کند و بسیار
By Ashoora.ir & Night Skin